سلام خوشجیلم. ببخش که این چند وقته به وبت نرسیدم و کم کاری کردم. یه کم سرم شلوغ بود و کارم زیاد.شما گل پسری هم یه کم سرما خوردی و دوباره مامانی رو نگران کردی. بهتره مستقیم برم سراغ اتفاقات این چند روز به صورت خلاصه.(اگر یه ذره درهم و برهم نوشتم ببخشیدم.چون چند روزه ننوشتم هر چی یادم بیاد یه دفعه مینویسم) پنجشنبه صبح بود که عمه طاهره زنگ زد که حالت رو بپرسه یه دفعه اصرار اصرار که شب بیاید خونه ی ما بخوابید.منم خداییش راحت نیستم اونجا بخوابم ولی انقدر اصرار کرد و قسم داد تا بالاخره قبول کردم.به بابا محسن زنگ زدم تا خبر بدم که شب میریم اونجا و بابا گفت که خودشم داره بر میگرده.منو میگی کلی ذوق زده شدم. ساعت 7 بود که با بابا حبیب راه افتاد...